مینا جعفری
انتشار
16 اسفند 1394
به روز رسانی
15 شهریور 1398
تصور کنید که در حال پیاده روی و لذت بردن از برنامه ای یک روزه در طبیعت دوردست هستید.
فقط به رفتن فکر می کردید، کوله را بسته و به کسی هم درباره ی مقصدتون اطلاعی نمی دهید.
حالا اگر این روز خوب و آفتابی در نهایت با حادثه ای همراه باشه چه طور؟
آب کافی به همراه ندارید و کسی حتی از محل حدودی شما هم خبر نداره! چه افکاری از سرتون می گذره؟ به خدا ایمان میارید و یا ایمانتون رو از دست میدید؟ خودتون رو می بخشید برای اشتباهتون؟
و اگر زنده بمونید، رفتار و روش زندگیتون به چه شکل خواهد بود؟ و گذشته از تمامی این سوالات، افکاری به ذهن شما خطور می کنه که همیشه ازش فرار می کردید.
اما خب " آرون رالستون " مجبور به رویارویی با افکار، خودخواهی ها و ترس های زندگی اش بود.
در ادامه از آرون، طبیعت گرد آمریکایی که به مدت پنج و روز و نیم در دره ای وسط بیابان، بدون آب و غذای کافی و در حالی که دستش بین سنگ ها گیر کرده بود، خواهیم گفت.
بنابراین با کارناوال همراه باشید در 127 ساعت جدال با مرگ ...
برای افرادی که طبیعت گردی می کنند، هیچ چیز لذت بخش تر از فرار های ناگهانی از شهر و شلوغی نیست.
همون کوله بستن های سریع، سفرهای جاده ای شبانه و تماشای طلوع فردا صبحش در مقصد.
برای آرون هم همینطور بود!
دوشنبه 26 اپریل 2003 ، اونقدر برای رفتن عجله داشت، که به کسی درباره مقصد سفرش نگفت، چاقوی تیز سوییسی اش رو پیدا نکرد و همون ابزار چند کاره چینی که دم دستش بود رو برداشت! تماس مادرش رو هم مثل همیشه نادیده گرفت!
شبانه به جاده زد، 5 ساعت رانندگی بی برنامه، به مکانی که محلی ها به آن " پایان دنیا " می گفتند، دره " بلو جان " در یوتا.
بعد از رسیدن، شب رو استراحت کرد و فردا صبح آماده ی ماجراجویی یک روزه اش بود.
کوله ای کوچک ، یک لیتر آب و دوچرخه اش. البته که تمام ماجرا برای دور شدن از آدم ها بود و نیازی به تلفن همراه نداشت!
دوچرخه سواری در خنکای صبح، اون هم در طبیعتی با مناظر فوق العاده، شما رو پر از انرژی و اعتماد به نفس میکنه.
حتی اینجور مواقع زمین خوردن هم لذت بخش میشه. باید دوربین رو دربیاری و این لحظه که درد و هیجان و شور زندگی رو احساس میکنی، ثبت کنی.
آرون به سواری ادامه میده و توی ذهنش برنامه رو مرور می کنه. اینکه کجاها استراحت و توقف داشته باشه و شاید هم بتونه مسیرش رو تغییر بده.
حتی توی این بیایون هم به دنبال فرار از هرچیزی هستش که بوی تکرار بده!
بعد از چند کیلومتر، دوچرخه اش رو به درختی می بنده و دو ساعت دره پیمایی برای رسیدن به شکاف " بلو جان " شروع میشه.
دره پیمایی در این منطقه احتیاج به تجهیزات و مهارت کافی داره.
البته اگر اینها رو به آرون می گفتید، جوابتون این بود : بیا فراموش نکنیم که درباره ی من حرف می زنیم، گرگ تنها، اتفاقی برام نمی افته!
تا اینجا همه چیز خوب بود و طبق برنامه پیش می رفت.
در میان مسیر اما، وقتی که به دیواره های صاف و صیقل خورده دره دست گرفته بود و از شکافی باریک پایین می رفت، یکی از سنگ ها کنده میشه.
آرون و سنگ با هم به پایین دره ای به عمق 18 متر سقوط می کنند و دستش بین سنگ و دیواره گیر میکنه.
باورش سخته کمی، اینکه وسط ناکجا آباد توی دره بیوفتی و دست راستت به دیواره شکاف، میخکوب بشه!
آرون، ساعت ها تمام سعی اش رو میکنه برای اینکه دستش رو آزاد کنه و یا سنگ رو حرکت بده، اما هیچ کدوم فایده ای نداره!
متوجه میشه که اینجا گرفتار شده و بنابراین، بهترین کار رو انجام میده.
تمام کوله اش رو خالی میکنه، یه بطری آب، کمی خوراکی، دوربین، هندزفری، سی دی پلیر، ابزار چندکاره اش، تجهیزات سنگ نوردی و طناب .
وسایلش خیلی کاربردی به نظر نمیاد. آب و غذا رو جیره بندی می کنه، باطری دوریبن اش رو چک می کنه و به شوخی تو دلش میگه: ولی می تونی دستتم ببُری!!!
در روز این منطقه واقعا زیباست، عصرها رنگ قرمز سنگ ها دیدنی میشه ولی شب ها ... وقتی که تنها تو دره، وسط مسیر کم رفت و آمد بیابونی گیر کرده باشید، معلومه که همه چیز ترسناک به نظر میاد!
در ناحیه کویری، دمای هوا شب خیلی پایین میاد و باید خودتون رو گرم نگه دارید. آرون هم همین کار رو میکنه، طناب سنگ نوردی اش رو دور تا دور پاها و بدنش می پیچه و رو سنگ بالایی میندازش تا یه چیزی مثل صندلی درست بشه و بتونه روی اون استراحت کنه، چون پاهاش واقعا خسته شدن!
تمام مدت تو دلش تکرار می کنه: کسی خبر نداره من کجام، کسی خبر نداره من کجام... تا خوابش میبره.
فردا صبح می رسه، کمی آب، کمی غذا.
دوربینی که با خودش آورده هرچند که جای خالی تلفن همراهش رو پر نکرد، اما بهش تو حفظ روحیه اش خیلی کمک میکنه.
از همون ساعت اول شروع به فیلم برداری کرده بود، از توضیح حادثه تا حرف های الکی.
اینکه مثلا مجری برنامه صبحگاهی آمریکا هستش و باهاش مصاحبه ای در مورد گیر کردنش تو دره ای وسط نا کجا آباد انجام میشه، اون هم با شوخ طبعی تمام شروع به تعریف می کنه تاجایی که ... " اوووپس " اینجا گرفتار میشه!
شروع میکنه به فکر کردن! با طناب و تجهیزات سنگ نوردیش سعی میکه سنگ رو جا به جا کنه اما موفق نمیشه!
توی ابزار چند کاره اش یه چاقو هم هست، درش میاره و ناخوداگاه رو ساعد دستش میکشش!
انگیزه آزاد شدن از این سنگ اونقدر قوی بوده که تو این دو روز، بارها فکر قطع کردن دستش از ذهنش گذشته، هرچند که یه شوخی از سر درماندگی به نظر میاد!
بنابراین شروع می کنه به سابیدن سنگ با نوک چاقو، ساعت ها این کار رو انجام میده که هیچ نتیجه ای، جز خسته شدن دست هاش براش به همراه نداره.
صبح میرسه، تو دلش میگه کاش تمام اینها یه کابوس بود، کاش بیرون از این دره و تو اتاق خوابم بیدار میشدم!
آرون خسته تر، تشنه تر و گرسنه تر شده. به نوشیدنی که تو ماشین جا گذاشته فکر می کنه، به پپسی و آبمیوه های خنک، به آب ... کمی آب می خوره. مقدار زیادی براش باقی نمونده!
انگشت شستش دیگه حرکت نمی کنه و آرون می دونه که بافت دستش به خاطر اینکه خونرسانی بهش خوب انجام نمیشه در حال از بین رفتنه. مطمئن شده که دیگه این دست براش دست نمی شه!
هرچند که از این لحظه به بعد، تنها برای زنده موندن تلاش می کنه!
روز سوم هم میرسه، دیگه خوب میدونه چه ساعتی آفتاب چشماش رو میزنه و برای پیدا کردن سایه باید سرش رو به سمت کدوم دیواره خم کنه.
یه عقابی هم هست که هر روز از بالای دره پرواز می کنه و آرون روحش رو برای گردش با اون، به بیرون دره می فرسته به خاطرات دورش...
اینکه وقتی که هفت یا هشت ساله بود، با پدرش برای تماشای طلوع خورشید به طبیعت می رفتند.
یاد خواهرش میوفته، یاد مادرش که روز آخر تماسش رو بی جواب گذاشته بود! اگر جواب داده بود چه طور؟ شاید اون رو به مهمونی دعوت می کردند و آخر هفته اش به جهنمی که الان توش بود، تبدیل نمی شد!
راستی امروز دوشنبه است، به احتمال زیاد همکار آرون متوجه غیبتش سرکار میشه، شایدم به کسی خبر بده.
ولی حالا خبر هم که بده... از کجا بدونن که دقیقا آرون کجاست؟!
با خودش میگه: تو این دره ها، روز صدای باد و حیوانات هستش و البته کسی هم از این اطراف رد نمیشه که صدات رو بشنوه! شب ها هم فقط آرامش حیوانات رو با فریاد کمک کمک به هم میریزی، پس دیگه کمک نخواه!
نه آبی براش مونده و نه غذایی!
به خاطر کم آبی یک سری توهمات و خواب های بی ربط می بینه.
تشنگی کلافه اش کرده، با اینکه خوب میدونه تو این مواقع بایدچیکار کنه اما انجامش سخته براش.
درنهایت مجبور به خوردن ادرار خودش میشه، برای تامین آب از دست رفته بدنش!
سخت بود ولی انجامش داد. کمی قویتر از قبل خودش رو احساس میکنه؟! نه، هرگز.
اینکار فقط باعث شد مرگ رو نزدیک تر و تو پیچ و خم این دره ها احساس کنه!
روز پنجم میرسه و آرون ضعیف شده و نا امید، با چاقویی که تا الان به دردی نخورده، شروع به کندن اسمش رو دیواره دره می کنه.
خوب می دونه که اینجا سنگ قبرش میشه!
باطری دوربینش در حال تموم شدنه، شروع می کنه به ضبط کردن آخرین وداع با خانواده اش. سلام من آرون رالستون هستم، فرزند ... و ادامه میده به صحبت با خانواده ای که اونها رو ندید گرفته بود و الان بیشتر از هر وقت دیگه ای به وجودشون احتیاج داشت!
آرون در رویاهاش می بینه که پسربچه ای اون رو پدر صدا می کنه و ازش می خواد که باهاش بازی کنه.
سرمست از این خواب شیرینه، با اینکه هیچ وقت به پدر شدن فکر نکرده بود، اما درست در همون لحظه بیشتر از هر چیز، تعبیر این رویا را می خواست.
در رویا با پسرش مشغول بازیست، در حالی که دست راست نداره!
شنیده بود سرخپوست ها رسمی دارند، که جوان های قبیله برای پیدا کردن راه زندگیشان بدون آب و غذا به جنگل می روند و تمام سعی شان را برای زنده بودن انجام می دهند. گاهی اما همه چیز خوب پیش نمی رفت، نا امید می شدند و بعضی از اونها در خواب و بیداری رویاهایی می دیدند.
عقیده داشتند که ارواح راه نجات رو به اونها نشان می دهند. راهی که اگر شجاعت دنبال کردنش رو داشته باشند، نجات پیدا می کنند.
آرون خوب می دانست که راهی جز بریدن دستش ندارد و این رویا، راه رو به او نشان داده بود.
درنهایت آرون حرفی که روزها تو دلش می گفت رو به زبون میاره. باید دستم رو قطع کنم!
پس بدون معطلی شروع کرد. یه شریان بند درست کرد و چاقوی کندش رو نگاه کرد.... فکر کردن تو این موقعیت فقط شرایط رو سخت تر می کرد.
درست همین الان که تصمیمش رو گرفته بود باید انجامش می داد، یا الان یا هیچ وقت!
مچ دست اش پشت سنگ و بین دیواره گیر کرده بود اما، ساعدش آزاد بود. پس از همونجا شروع میکنه...
باید استخوان دستش رو می شکست، چون حتی اگر دستشم می برید آزاد نمی شد.
از سنگ استفاده کرد و تا جایی که می شد، به دستش فشار آورد. دردی که تو لحظه احساس کرد مثل انفجاری بود تو بافت های بدنش و نفسش رو گرفت.
اما درست از همون لحظه خودش رو آزاد شده می دیدید.
لبخند زد و شروع کرد با چاقوی کند چینی اش به بریدن پوست، گوشت و غضروف اش و زیر لب می گفت: تو نمی تونی من رو اینجا نگه داری.
دو حس متضاد رو تجربه می کرد، درد و سرخوشی ای مطلق!
دردناک ترین قسمت، بریدن عصب دستش با یکی از همون ابزارهای چند کاره بود.
دردی که از دست بوسیله سیستم عصبی بدنش در تمام وجودش پیچید و باور کنید که هیچ دردی وحشتناک تر از این نیست.
برای تماشای ویدیو قطع عضو به اینجا مراجعه کنید. ( اخطار: این ویدیو دارای صحنه های دلخراش است )
یک ساعت تمام قطع عضو طول کشید و در نهایت وقتی یک قدم به عقب برداشت، دستش آزاد شده بود.
با وسایلی که داشت دستش رو به شانه اش انداخت. دوربینش رو درآورد، یه عکس از دستش انداخت و رفت!
از دره بیرون آمد، گودال آب کثیفی پیدا کرد، بعد از روزها تشنگی بالاخره آب خورد و به راه رفتن ادامه داد.
در راه خانواده ای هلندی اون رو دیدند، از امداد منطقه درخواست کمک کردند و سه ساعت بعد آرون در بیمارستان نجات پیدا کرده بود.
آرون تا 5 سال بعد از حادثه، همچنان سعی می کرد تا توانایی های سابق خودش رو بدست بیاره و روحیه اش رو حفظ کنه.
با جسیکا آشنا شد، ازدواج کرد و پسر بچه ای که در رویایش دیده بود به دنیا آمد.
کتابی به اسم " بین سنگ و جایی سخت " را نوشت و از حادثه ای که برایش اتفاق افتاده بود گفت.
فیلمی از روی این کتاب ساخته شد به اسم " 127 ساعت " به کارگردانی " دنی بویل " و بازی تحسین برانگیز " جیمز فرانکو ".
دوستان کارناوالی، برای روایت این داستان از عکس ها و ویدیو های فیلم کمک گرفتیم، در ادامه اما عکس و ویدیوهایی که توسط شخص " آرون رالستون " گرفته شده را قرار می دهیم.
بعد از آن هم حرفهای نگفته اش را با هم می خوانیم...
رالستون می گوید : در واقع ایمان من از جهان بینی ام می آید.
من به انرژی ها و جریان داشتن آن بین آدم ها و محیط معتقدم. مدت ها ارتباط فیزیکی خودم را با اطرافیانم قطع کرده بودم، در حالی که با این کار تنها خودم را از عشق اونها محروم می کردم و صدمه می دیدم.
در بیست سالگی معنای زندگی برایم، خطر کردن بود. ولی این روزها بودن در کنار خانواده ام تمام زندگی ام شده.
البته همچنان به فعالیت های ورزشی ام ادامه میدهم، اما با این تفاوت که محتاط تر عمل میکنم، چون خانوداه ای دارم که مسئولیت مراقبت آنها با من است.
همیشه یادداشتی می نویسم و اطلاعات دقیق از مقصد سفرهایم می گذارم.
من درسم را یاد گرفته ام، در غیر این صورت می گفتم، خدا من را نجات نداده، من به سختی و با استقامت خودم از آنجا بیرون آمدم، وگرنه خداوند از اول من رو در چنین شرایطی قرار نمی داد.
اما اعتراف می کنم که خداوند تمام چیری که به آن احتیاج داشتم را برایم قرار داده بود، عشق و امید به من داده بود و منظورم از اینها دوربینم است!
دوربین در اون شرایط مثل پلی بود بین من و خانواده ام و هر بار که حرفی می زدم و ضبط می کردم، عشق آنها را به خاطر می آوردم.
خانواده، عشق و امید به آینده من را نجات داد.
چون واقعیت این است که من با تمام اشتباهاتم به آن دره کشیده شده بودم و آن سنگ از زمانی که بر روی زمین شکل گرفته بود، منتظر من بوده تا درسم را به من یاد بدهد.
آرون در مورد فیلم می گوبد:
من فیلم هایی که در دره گرفته بودم رو به خانواده ام نشان داده بودم اما دیدن فیلم ساخته شده با بازی جیمز فرانکو، تاثیر زیادی هم بر روی من و هم بر روی آنها داشت.
یک قهرمان شجاع تر از یک آدم معمولی نیست،
ولی چند دقیقه بیشتر شجاع است.
آیا این مطلب مفید بود؟
11 دیدگاه
من یه دختر مجردم که متاسفانه هر جا میرم از پدر مادرم پنهان میکنم این فیلم درس عبرت بزرگی بود برام همین پاییز ب گچسر سفر کردم ی منطقه داره سمت آزادتر ک منجر ب سد میشه متاسفانه بدلیل ریزش صخره و خرابی شن جاده مجبور صدم ماشین رو کیلومترها اونور سد پارک کنم پیاده برم تنها بدون تجهیزات گرفتار ی سگ شکاری بزرگ شدم گوشیم انتن نمیداد از لب جاده مجبور شدم برم بالای تپه و وقتی دیدم از اونور تپه اومد پیدام کرد از ترس افتادم تو رودخونه و زانوم آسیب دید اون منطقه فقط تو تابستون خوبه چون شلوغه و افرودسوارها اونجا کمپ میزنن ولی تو سرما اونجا آدم نمیبینی خواهشا نرید منم تا بحال پاییز نرفته بودم هیچ زیبایی بجز وحشت نداشت
انتشار:19 آذر 1402
آیا این دیدگاه مفید بود؟
من همین الان فیلمش رو تموم کردم ، حدود نیم ساعت پیش خدایا شکرت مرسی که هستی مرسی که هرچی دارم از توعه این فیلم به من یاد داد که در هر شرایطی امیدمو از خدا نکشم و همیشه امید داشته باشم خدایا ممنون
انتشار:29 خرداد 1402
آیا این دیدگاه مفید بود؟
من فیلمش و دیدم درسته نجات پیدا کرد ولی پیامی داره که هرجامیرید به کسی خبر بدید.تلفن یاپیجر ببرید تجهیزات کامل به همراه داشته باشید وازهمه مهمتر تنهانرین
انتشار:19 خرداد 1401
آیا این دیدگاه مفید بود؟
دیدنیها و تفریحات محبوب
عکس و ویدیو
گشتی در طبیعت آمریکا
اپلیکیشن کارناوال
با نصب اپلیکیشن کارناوال، کنترل سفر را این بار شما به دست بگیرید. در این اپلیکیشن شما دنیایی از امکانات و خدمات را همیشه و همه جا در جیب خود دارید؛ آشنایی با جاذبه ها و فرهنگ شهرها و کشورهای مختلف، رزرو آنلاین بلیت هواپیما و یا حتی رزرو انواع اقامت بسته به سلیقه و بودجه ای که دارید. اپلیکیشن کارناوال یعنی کنترل سفر در دست شما.
Android
IOS
هدف اصلی کارناوال این است که بهترین خدمات گردشگری را به صورت آنلاین به کاربران خود ارائه دهد. هر آن چیزی که برای سفر خود نیاز دارید را از کارناوال بخواهید؛ از آشنایی با جاذبه ها، سوغات و غذاهای محلی تا رزرو آنلاین بلیت هواپیما و انواع اقامتگاه. در هر جا و در هر ساعت از شبانه روز، می توانید به صورت آنلاین خدمات سفر خود را رزرو کنید و یا هر سوالی دارید از ما بپرسید. کارناوال کنترل سفر شماست!
کلیه حقوق مادی و معنوی کارناوال برای شرکت کاروان سفر های هیرمان محفوظ است. استفاده از محتوای سایت تنها در صورت پذیرش شرایط و ضوابط امکان پذیر است.